مجازات

محسن بلوچیان
mohsenbalouchian@yahoo.com

مجازات
نویسنده: مهندس محسن بلوچیان


بادسردی توی حیاط می پبچه و برگهای خشک پاییزی رو پخش و پلا می کنه. ورودی تاریک زیرزمین مثل یک چاه دهان باز کرده. از پله ها پایین می رم.پایین پله ها دستموروی دیوار سرد و نمور سرمی دم و کلید را می زنم.
" بازم این لامپ سوخته." کورمال کورمال به طرف قفسه انتهای زیرزمین می رم. یه شیشه ترشی برمی دارم. پاهام یخ کرده. ورم داره. دوروبرم همه چیز سیاهه.

علی اکبر، فراش مدرسه رو به سختی می تونم تشخیص بدم. لباس سیاهش اونو کاملا با تاریکی مخلوط کرده. در چند قدمی ایستاده و این پا اون پا می کنه. اونم مثل من انتظار می کشه. هنوز گوشم از چک بیهوایی که توی صف غایبی ها خوردم زنگ می زنه. خیالم راحته. کافیه نامه ای را که داداشم نوشته بدم دستش. اونو می خونه و سرشو تکان می ده. بعدش اشاره می کنه که می تونم برم. منم مثل یه کبوتر پر در میارم و میدوم سرکلاس. گوشه زیرزمین از تاریکی هم سیاه تره. زغال سنگها روی هم تلمبارشده. چه بلایی قراره سرم بیاد.

از همه بیشتر از چشماش می ترسم. چشماش آدمو گول می زنه. زل می زنه توی چشم بغل دستیم اما می دونم داره منو نگاه می کنه. قبل از این که فرصت کنم نامه رو بدم دستش، ناغافل همچین چک می زنه توی گوشم که برای چندلحظه همه چیز در نظرم تیره و تار می شه. به خودم که میام می بینم علی اکبر دستمو گرفته داره می بره طرف زیرزمین. نامه دادشم افتاده روی زمین. دستمو می زارم روی صورتم. هیچی حس نمی کنم. مثل اینکه یه طرف صورتمو از دست داده باشم. باید اشتباهی شده باشه. اما نه! ته دلم می دوتم دادشم نمیتونه یکهو آنقدر مهربون شده باشه. مثل اینه که یه چیزی توی گلوم گیرکرده. زور می زنم تا صدایی از گلوم در بیاد. بگم که اشتباه شده.

هق هق گریه امانم را بریده. نمی تونم جلوشو بگیرم. مادرم داره لباسای مدرسه رو تنم می کنه. می گه مدیر مدرسه، آقای (ج) از دوستای قدیمی بابات بوده. داداشتم که سه ساله می ره این مدرسه. هرکسی روبه این آسونی توی این مدرسه راه نمیدن. جلوی درمدرسه برمی گردم. نگاهی به آسمون ابری می کنم. کلاغا روی درختای چنارکه برگاشون دارن زرد می شن غارغار می کنن. چند نفر توی صف نون تافتونی این پا اون پا می کنن. کاش می تونستم دوباره سرظهر با مادر برم تو صف تافتونی و نون بخرم. موقع برگشتن توی جوب تف کنم و ببینم آب تفمو کجا می بره. تو هشتی مدرسه علی اکبر، فراش مدرسه جلو می یاد. "خانوم یقه سفید روی کتش یادتون رفته.

ممکنه تنبیهش کنن. از گفته او دلم هری می ریزه پایین. " مادرم می گه، "روز اولشه. فردا براش می دوزم." علی اکبر دستمو می گیره و می بره تو حیاط مدرسه ولم می کنه. حیاط مدرسه خیلی شلوغه اما من خودمو تنها حس می کنم. خیلی سعی می کنم بغزم نترکه. اونو مثل یه گوله تو گلوم نیگر می دارم. عوضش اشکام بی صدا سرازیر می شه. می ترسم کسی ببینه. با دست پاکشون می کنم. دنبال یه جای خلوت می گردم اماهمه جا شلوغه. بچه ها از سروکول هم بالا می رن.

علی اکبر از روی زغال سنگا بالا می ره و یه کنده بزرگ رو که به دوسرش طناب بسته شده از روی تاقچه ور می داره. دلم هری می ریزه پایین. قلبم مثه کفتر شروع می کنه به زدن. همیشه فکر می کردم این اتفاق فقط برای دیگران می افته. آقای (ج) از پله های زیرزمین میاد پایین. زل می زنه توی چشای علی اکبر ولی می دونم داره منو نگاه می کنه. یه چوب خوش تراش دستشه. حتما باید چوب آلبالو باشه. شاید همونطوری که برادرم می گفت از درخت آلبالوهای توی حیاط کنده.

چوب آلبالو روی حروف الفبایی که روی تخته سیاه نوشته شده مکث می کنه. آقای (ح)، معلم فارسی، از ما می خواد تکرار کنیم. همه با او تکرار می کنن: "الف...ب...پ...ت...". این کار مدتی ادامه پیدا می کنه. همه بچه ها خوشحالن. تمرین تموم می شه. یکی از بچه هارو بلند می کنه. نوک چوب آلبالورو روی یکی از حروف می زاره و می پرسه: " این اسمش چیه؟ ". سکوتی مرگبار بر کلاس حاکم می شه.

پسرک گیجه. با چشمهای خالی از هرگونه احساس به او نگاه می کنه و هیچی نمی گه. آقای (ح) می گه بیا جلو. پسرک گویی درک نمی کنه منظور آقای (ح) از بیا جلو چیه. شاید او برادری نداشته که براش تعریف کنه.

سکوت هولناکی حکمفرما می شه. اونایی که بلد نیستن باید برن جلوی کلاس چوب بخورن. چوب آلبالو! همون که داداشم می گفت مدرسه که تعطیل می شه علی اکبر می اندازه توی حوض آب تا برای روز بعد نرم بشه. باترس و لرز تو چش بغل دستیم نگاه می کنم. چشاش غرق اشک شده.

با گریه از خونه می زنم بیرون. کیفم رو کولم سنگینی می کنه. احساس می کنم تو دلم خالیه. درست به اندازه همون چند صفحه مشقی که جاش تو دفترم خالیه. انتهای کوچه که می رسم بی اختیار می پیچم به چپ. اول از فکرش هم وحشت داشتم. اما حالا با خیال راحت پشت ویترین خرازی فروشی به تماشا می ایستم. عجله ای تو کار نیست. تاظهر وقت دارم. بعدشم سلانه سلانه می رم طرف امامزاده. توی چنار سوخته هم مثه توی دل من خالیه. اوس اکبر داره کفش می دوزه. یه والر دودزده کنار پاشه. یه قوری فلزی سیاه داره روش غل غل می زنه. سندونشو گذاشته لای پاهاش. گوله نخو ورمی داره. اونو چهارلامی کنه. از توی قوطی یه گوله موم در میاره. سرشو بالا می کنه و می گه: "بچه مگه تو مدرسه نرفتی؟"

سرمو می اندازم پایین و زیرلب می گم: "مشقامو ننوشته بودم." دستمو می گیره و می شونه روی صندلی. کفشامو که گلی شده از پام در میاره. جورابهای خیسو از پاهام می کشه بیرون و زیرلب می گه: "خیلی خوب، برو بشین زیر کرسی مشقاتو بنویس." قند تو دلم آب می کنن. بعدازظهر که داداشم میاد خونه، صدای پچ پچ اون و عزیزو می شنوم. صبح قبل از رفتن به مدرسه داداشم یه نامه برای غایبی روز قبل می نویسه و می ده دست من. لبخند کینه توزانه ای که به لب داره قلبمو تکون می ده. به دلم بد نمی یارم.

علی اکبر یه گونی روی زمین می اندازه و منو می خوابونه. درست مثل گوسفندایی که می خوان اونارو بکشن. طناب فلک پامو گاز می گیره.احساس می کنم دارن اعدامم می کنن. ضربات اول خیلی درد آوره. بعدش دیگه چیزی حس نمی کنم. احساس می کنم پاهام گنده شده. باد کرده. قلبم از این بیرحمی میشکنه. باخودم فکر می کنم، " این آدما چه جوری می تونن این قدر بیرحم باشن.

نمی تونم خوب راه برم. دم نمی خواد اینجوری برم به کلاس. اگه شل بزنم بچه ها می فهمن فلک شدم. تمام غرورم خورد می شه. نا بود می شم. می رم روی پله ها می شینم تا کمی پاهام خوب بشه. خشم و بغضمو توی گلوم خفه می کنم و تو دلم برای انتقام نقشه می کشم و اونو فحش می دم، " الهی بمیری".

شیشه ترشی رو تو دستم فشار می دم. پاهام ورم داره و می سوزه. هنوز دارم توی سرم صد جور نقشه می کشم. یه روزی باید حق این بی انصافو کف دستش بزارم. صدای مادرمو از حیاط می شنوم که صدام می زنه، " بچه کجایی غذا سرد شد". با خودم فکر می کنم. هیچوقت جرات نمی کردم این وقت شب تنهایی بیام تو زیرزمین. اونم تو تاریکی. لبخند می زنم. دیگه ترسم از این چیزا ریخته. از فلک شدن که بدتر نیست. از شهامت خودم لذت می برم. غش غش می خندم و به طرف پله های زیرزمین می رم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31725< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي